نکته چهارم این که، برخى از مفاهیم موضوعه و گزاره هاى نخستین تحلیل، وابسته به تنقیح نظریات در حوزه پیش فرض ها و فرانظریه هاست، که وجهى از آن ها در بحث از داشتن مبناى فلسفى جبر یا اختیار مورد اشاره قرار گرفت. مثالى دیگر در این باب، مفهوم انقلاب به لحاظ فرآیند زمانى آن است; آیا انقلاب ایران همان حادثه اى است که در بهمن ماه سال 1357، به وقوع پیوست و با پیروزى انقلابیون بر نظام سیاسى پیشین و عرضه دستاوردهایى عاجل، به پایان رسید، و یا انقلاب حادثه اى نیست که زمانى مشخص و متعین را برتابد، بلکه پروژه اى تاریخى ـ تمدنى است که همچنان بسط مى یابد و فعل و انفعالات و آثار خود را آشکار مى سازد. در فرض دوم، طبعاً تعریف انقلاب در همه ابعاد، دشوار و البته موکول به آینده اى نامعلوم خواهد بود و با ظهور هر وجهى از وجوه پیش بینى ناشده، تعریف پیشین، لاجرم ترمیم یا تکمیل خواهد شد. ولى در اینجا نیز نکته اى محل تأمل مى نماید و آن این که به هر حال، حادثه اى به وقوع پیوسته و همراه با ویژگى هایى خاص، انتقال از برخى وجوه و مناسبات (هرچند در سطوحى ویژه) به وجوه و مناسباتى دیگر را، دست کم در عرصه روابط سیاسى، پدیدآورده است. آیا هر تعریفى از انقلاب مى تواند این حادثه را کنار دیگر حوادث نامنتظر قبلى و یا بعدى همسان ببیند و با حد و مرزى آن را تفکیک ننماید؟

به علاوه، حاکمیت نوین، طبعاً مسیرى را در پیش خواهد گرفت و تحت تأثیر شرایط و عوامل نوظهور، واکنش هایى را از خود بروز خواهد داد; اعم از این که به پاسخگویى به تقاضاها و درخواست هاى پیشین بینجامد و یا مسیرى نوین را در مواجهه با آزمون ها و در ارائه دستاوردها، اتخاذ نماید. بنابراین، آیا میان رویداد انقلاب و کارکرد حاکمیت و نظام سیاسى جدید، نباید تفاوت هایى قائل شد. اگرچه حاکمیت نوین، محصول بلافصل انقلاب و وارث و حامل دریافت ها و جهت گیرى هاى مندرج در بطن انقلاب است، لکن هیچ وارث و خلیفه اى، همه وجوه موروث و مستخلف خود را لزوماً بازنمى تاباند. از این رو شاید بتوان به انقلاب تحت عنوان رویدادى به انجام رسیده، و به محصول آن یعنى حاکمیت نوین، تحت عنوان پدیده اى ماندگار و پیش روى اشاره نمود و از انقلاب دائمى، متدرّج و مشکّک که بیشتر مفهومى فلسفى است تا اجتماعى و سیاسى، دست شست.

حال با گذر از این مقدمات، چگونه مى توان رویداد بهمن 57 را به مثابه انقلابى بزرگ و فراگیر توضیح داد و آن را دقیق تر تبیین نمود. باید خاطرنشان ساخت که هر توضیح و تبیینى از انقلاب، در ضمن این که به چرایى ها مى پردازد و علت رخداد پاره اى حوادث معین را در مرحله فروپاشى ساختار پیشین و در مرحله وقوع انقلاب پرسش مى کند، لازم است به چگونگى ها نیز بپردارد و فرآیند وقوع همان حوادث را جستجو کند; چرایى ها، کشف علل و عوامل نهفته را در قالب منطقى ایستا و گرایشى فورمالیستى (شکلى) بر عهده دارند، در حالى که چگونگى ها، به مطالعه پویا و دینامیک (متحرک) حوادث و روند وقوع آن ها عطف توجه مى کنند. براین اساس، به نظر مى رسد درک چگونگى روابط میان پدیده هایى ویژه و حوادثى خاص و نحوه نقل وانتقال و تغییر و تبدیل از لختى به لختى و از برهه اى به برهه اى، اهمیتى کمتر از فهم تک پدیده هاى مؤثر، به صورتى مستقل از یکدیگر نداشته باشد; اگر نگوییم که داراى اهمیتى بسیار بیشتر است. در واقع کشف مکانیسم تأثیر و تأثر حوادث در یکدیگر و ساز و کار تعامل عوامل ذهنى و عینى بر هم، و فرآیند دیالکتیکى کنش و واکنش چند وجهى پدیدارها بر همدیگر، به نحوى که فرآیند منتهى شدن پاره اى از حوادث به رخدادى عام و فراگیر به نام انقلاب را باز نماید، هسته اصلى هر تعریف و تبیینى از انقلاب است. بدین سان، مى توان پرسش هاى پیش گفته را در اینجا بسط بیشترى داد و چنین ادعا نمود که لاجرم هر توضیح و تبیینى از انقلاب، باید ناظر به ارائه پاسخ به پرسش هایى از این قرار باشد: رژیم حاکم پیشین دچار چه بحران هایى شد و این بحران چگونه به چالشى جدى در جهت زوال مشروعیت او بدل گردید؟