بگو چرا؟
چرا زکوی عاشقان ، دگر گذر نمی کنی ؟
چه شد که هر چه خوانمت،به من نظر نمی کنی؟
مگرمرا ز درگهت،خدا نکرده رانده ای؟
دگر برای خدمتت،،مرا خبر نمی کنی؟
تو ای همای رحمت ای جهان به زیر سایه ات
چرا نظربه مرغکی شکسته پر نمی کنی ؟
نشسته ام به راه تو،به عشق یک نگاه تو
ز پیش چشم خسته ام،چرا گذر نمی کنی؟
شکفته شد چو طبع من،ز یُمن التفات تو
چرا ز لطف دائمت ،شکفته تر نمی کنی؟
خدا گواه من بُوَد، که قهر تو کُشد مرا
زقهر،باغلام خود، چرا حذر نمی کنی؟
خوش است گر مسافری،رسشد سلامت از سفر
چه شد که قصد بازگشت ازین سفر نمی کنی؟
نگر به خیل سائلان،به سامرا وجمکران
چرا زباب خانه ات،سری به در نمی کنی؟
به زیر چکمه ی ستم،عدالت است دم بدم
چه شد که فکر چاره ای ،تو دادگر نمی کنی؟
شده ست غصّه ها بسی، زحد گذشته بی کسی
مگر برای دوستان دعا نمی کنی؟
هماره لطف یار اگر (حسان) تو را مدد کند
به یاوه عمر خویش را، دگر هدر نمی کنی
حبیب چایچیان