امیر محمد رفت روبه روی من نشست .
رو کرد به من وگفت :مامان شما اینجا چه کار می کنین.
پسرم،شما اینجا چه کار می کنی !؟
خواب اینجا درس می خونم دیگه.
اما پسرم با این چیزایی که آقای مدیر وحاج آقا از شما می گن الان شما باید دانشجو یا طلبه باشی.
حاج آقا وارد صحبت من و امیر محمد شدو گفت :پسرم چه کسی این مسائل و علوم رو تا این سطح به شما یاد داده.
امیر محمد پاسخ داد:بابام گفته نگو.
همه ما سرتا پا شده بودیم تعجب!
امیر محمد کی پدرت این حرفارو به شما زده که من متوجه نشدم؟
مامان جون لطفا اصرار نکن نمی تونم بگم.
آخه چرا؟
آخه بابا گفته نگو.
حاج آقا از درنصیحت وارد شد اما افاقه ای نکرد.
واین ماجرا برای ما همین طورمجهول بود ،امیر محمد هم که می دونست ما خیلی کنجکاو این مسئله شدیم حسابی خودش رو کنترل می کرد تا این که یک روز عصر تلفن زنگ خورد؛یه خانمی بود می خواست بدونه قصد ازدواج دارم یا نه.
شب،سر سفره امیر محمد گفت :مامان شما چند سالته؟
می خوای چه کار پسرم؟
مامان لطفا بگید.
خواب شما فرض کن سی وپنج،سی وشش سالمه.
پس شما هنوز جوونید.
خواب معلومه که جوونم.
پس چرا مجرد موندید؟
موندم که جوابش رو چی بگم.چون حرف غیر منطقی قانعش نمی کرد.اما با سوال بعدیش من رو وادار به جواب دادن کرد.
مامان شما فکر می کنید اگه ازدواج کنید بابا ناراحت می شه؟
فکر نمی کنم پسرم.
پس شما قبول دارید که بابا از شما نمی خواد که تا آخرعمرتون مجرد بمونین.
بله عزیز دلم.
بعدش سوالاتش روعوض کرد ورفت سراغ خودش وگفت:مامان من اگه بخوام برم کلاس خصوصی شما می تونی هزینش رو بدی؟
آره مادر،یه خورده بیشتر خیاطی می کنم.
اما اون جوری که کمترمن شما رو می بینم تازه کی می خواد غذا درست کنه.
خدا خودش کارا رو درست می کنه.
مامان،بابا راضی نیست که شما این همه سختی بکشید در حالی که خدا به فکر شماست.
خوب فهمیدم منظورش چیه،نمی تونستم عصبانی بشم چون حرفاش منطقی بود.
دو،سه شب در هفته می رفتیم مسجد؛او خیلی دوست داشت که بیشتر بریم.توی مسجد یه دوستی پیدا کرده بود که دو سه سالی ازش بزرگتر بود.
یکی از همون شب ها که رفته بودم مسجد یه خانمی نشست کنارم وازم پرسید شما مادر امیر محمدی؟
بله،خودم هستم.
عجب پسر گلی دارید.چقدر این پسر رو خوب تربیت کردید.
چه طور مگه.
چند شب پیش با بچه ها نشسته بودیم که شروین به باباش گفت:بابا شما کی می خواید احکام یاد من بدی؟
من پرسیدم:چه احکامی پسرم؟
پسرم گفت:احکام دیگه.احکام دینی.
آقا مصطفی ازشروین عذر خواهی کردو گفت :چشم بابا جون.
دوباره شروین گفت:بابا جون باید زودتر ازاینا به من یاد می دادید. امیرمحمد الان حدود یازده سالشه همه احکام رو بلده.