مریض تخت سیزده، امروز دوباره تب کرد
بیچاره سرفه میکرد،با گریه روز و شب کرد
لُپاش گل انداخته بود،به زور نفس میکشید
انگار که مرگ و بازم،جلوی چشماش میدید
قرص و سرنگ وکپسول،غذای هر روزش بود
هوای سرد اتاق،از آه و از سوزش بود
توی اتاقروی تخت،روزا کارش دعا بود
ذکر لبای خستش،فقط خدا خدا بود
یه روزمیرفت آی سی یو،یه روز میرفت آزمایش
دیگه حتی تو هفته،یه روز نداشتآسایش
میگفت نیار هی اینجا،سوزن و سوپ و آمپول
بسه دیگه خواهشاً،سرم،سرنگ و کپسول
بسه دیگه پرستار،من که یه روز میمیرم
یه روز تویاین اتاق،مرگ و بغل میگیرم
به من میگفت دعا کن،یا خوب بشم یا شهید
آخرشم بیخبر،از تو اتاق پر کشید
رفت و تازه فهمیدم،کی بود،چی شد،کجا رفت
چه قدر براش سخت گذشت،یه شب پیش خدا رفت
غروب جمعه بود که،رفتم بهشتزهرا (س)
پاهام جلوتر از من،میرفت به سمت یک قبر
انگار کهداشت پر میزد،اصلاً نداشت کمی صبر
نوشته بود روی قبر،علی کیمیایی
دو، ده،شصت و هفت،شهید شیمیایی
دلنوشته:
نگی ندیدم!
نگی نفهمیدم!
نگی نمی دونستم!
نگی چقدر باید درد بکشم!
...
بیا بالاخره انتخاب شدی.
برو گردان تخریب.
...
وعشق یعنی
دیدن
فهمیدن
دانستن
ودرد کشیدن.
وسکوت برای رضای او.