سفارش تبلیغ

علم محضر شهید است اما کو حرمی که این حضور را دریابد و در برابر خلأ ظاهری خود را نبازد؟ زمان می­گذرد و مکان­ها فرو می­نشینند، اما حقایق باقی هستند. شهیدان زنده هستند و من و تو مرده­ایم. شهدا صدق و استقامت خویش را در آن عهد ازلی که با خدا بسته بودند اثبات کردند کاش ما خیل منتظران شهادت باشیم.
شهید سید مرتضی آوینی



      

ناگهان دیدم جوانی به طرف ما آمد و گفت:‌ "لا اله ال الله، محمد رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سّلم)" اول جا خوردیم و روی زمین دراز کشیدیم جلوتر که آمد دیدم از بسیجی‌های مخلص است. گفتم: ‌برادر چه شده است؟ به کجا می‌روی؟
گفت:‌ ترکش خورده‌ام، کمک می‌خواهم.
درآن تاریکی شب دستش را دراز کرد و گفت: ‌مثل اینکه این دست من در اثر ترکش قطع شده است و به یک پوست بند است. آنرا بگیر و بکش، اگر کنده شود، خودم می‌توانم به عقب بروم.
به شهید ابوالقاسم معینی گفتم: تو این کار را بکن.
گفت:‌ من طاقتش را ندارم، اگر می‌توانی کمکش کن.
دستش را کشیدم و جدا کردم حتی یک تکان هم نخورد. بعد دست قطع شده را از من گرفت و همان طور که از محل قطع شدن خون بیرون می‌جست، آن را روی خاک گذاشت. با یک دست دیگر سر به سجده نهاد سپس نماز شکر گزارد و گفت:‌ خدایا قبول کن، من این دست را در راه امام حسین (علیه السّلام) دادم.




      

گل نکند جلوه در جوار محمد

رونق گل مى‏برد، عذار محمد

گل شود افسرده از خزان

ولیکن نیست ‏خزان از پى بهار محمد

سایه ندارد ولى تمام خلایق

سایه نشینند در جوار محمد

سایه ندارد ولى به عالم امکان

سایه فکنده است، اقتدار محمد

سایه نمى‏ماند از فروغ جمالش

هاله نور است در کنار محمد

شمس رخش همجوار زلف سیه ‏فام

آیت و اللیل و النهار محمد

تا که بماند اثر زنکهت مویش

خاک حسین است‏ یادگار محمد

تربت‏خوشبوى کربلاى معلاست

یک اثر از موى مشگبار محمد

رایت فتحش به اهتزاز درآمد

دست ‏خدا بود چون که یار محمد

من چه بگویم [حسان] به مدح و ثنایش

 بس بودش مدح کردگار محمد

 

"حسان"

 




      

  موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»

    وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.

    فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟  پس واسه چی وضو گرفتی؟»

    عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»

    فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 59




      

«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت. لحظه ای بعد صدای نعره خری از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!» تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»

 

کتاب رفاقت به سبک تانک ص20




      

امیر المومنین،علی(ع)

 

أَعلَمُ النّاسِ بِاللّه  أَکثَرُهُم لَهُ مَسأَلَةً؛

خداشناس ترین مردم پر درخواست ترین آنها از خداست.

 

غررالحکم، ج2، ص451، ح3260




      




+ سلام.به همه ی دوستان.نمایش تمام نمای توحید در تالار کربلا.!امام حسین علیه السلام خدارا به نمایش گذاشت تمام ایات قرآن را. لایفقهون ها لا یشکرون ها

+ انتظار احساس نیاز به وجود عینی وحقیقی وعملی اسلام ناب محمدی است...