امام خامنه ای ص 381
داستان: یکی از نزدیکان مقام معظّم رهبری تعریف میکرد: « در زمان ریاست جمهوری ایشان، یک روز از من خواستند، سماوری برایشان تهیه کنم. من به بازار رفتم و با زحمت زیاد، یک سماور برقی با قیمت تعاونی خریدم. فردای آن روز، ایشان فرمودند: سماور را پس بدهید. من گفتم: حاج آقا ما خیلی تلاش کردیم تا سماور برقی با قیمت تعاونی پیدا کنیم. امّا رهبر عزیز فرمودند: « برای ما سماور نفتی تهیه کنید. زیرا کشور ما در حال جنگ است و درست نیست که با این وضع، ما از سماور برقی استفاده کنیم.»

امام خامنه ای ص 389
داستان: حجت الاسلام سیداحمد خمینی قدِّس سِرُّهُ:در اینجا بر خود واجب می دانم که این را شهادت بدهم که زندگی داخلی حضرت آیت الله خامنه ای بسیار ساده است نه از باب این که رهبر عزیز انقلابمان به این حرفها نیاز داشته باشند، بلکه وظیفه خود می دانم تا این مهم را به مردم انقلابی ایران بگویم، من از داخل منزل ایشان مطّلعم، در منزلشان بیش از یک نوع غذا بر سر سفره ندارند، خانواده ایشان روی موکت زندگی می کنند، روزی منزل ایشان رفتم یک فرش مندرس آنجا بود که از زبری آن به موکت پناه بردم.
 
امام خامنه ای ص 296
داستان: زندگی شخصی آقا از سادگی و سلامت خاصی برخوردار است، و این سادگی به زندگی نزدیکان ایشان نیز سرایت کرده است. نه آقا و نه فرزندانشان معتقد به تجملات نیستند. همین اعتقاد، آنان را از سوء استفاده از مقام و موقعیت باز داشته است. من این سادگی را در منزل ایشان به تماشا نشسته ام. یک روز معظم له مرا به کتابخانه خود دعوت کردند، من در آنجا یک میز بسیار ساده و قدیمی دیدم، که در کنار میز نیز یک صندلی کهنه بود. آن میز و صندلی، مربوط به قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بود. مقام معظم رهبری در کتابخانه ساده خود، هنوز از همان میز و صندلی استفاده می کنند.

امام خامنه ای ص 384
داستان: حجت الاسلام و المسلمین قرائتی درباره سادگی و قناعت در زندگی مقام معظّم رهبری میگوید: برای عقد دخترم به منزل شخصی ایشان رفتیم. قالی خانه آقا نخ نما شده بود. و همچنین فرمود: در زمان ریاست جمهوری به هنگام اقتدا به ایشان در نماز، معظم  له لامپهای اضافی اتاق را خاموش کرد و تنها یک لامپ را روشن گذاشتند.
 
امام خامنه ای ص 386
داستان: « نمازم قضا نشود»
حجت الاسلام والمسلمین قرائتی میگوید: در زمان طاغوت، ایشان سفری با قطار داشتند، به من فرمود: چون توقّف کامل قطار سبب قضا شدن نماز میشد، من از پنجره ی قطار بیرون پریدم تا نمازم قضا نشود.
 
امام خامنه ای ص 410
داستان: مرحوم حاج میرزا اسماعیل دولابی:  در جلسه آخری که ایشان با مقام معظم رهبری دیدار داشتند پیرامون مسائل زیادی صحبت کرده بودند منتهی حاج آقا نبوی به بنده می فرمودند کاری که تا به حال مرحوم دولابی نکرده بود و کسی هم ندیده بود، این بود که در جلسه آخر هنگامی که به رهبر نزدیک شدند دست آقا را گرفتند و بوسیدند و این خیلی عجیب بود چون ایشان نه مریدباز و مریددار بودند و نه کسی بودند که تواضع بی جایی انجام دهند. اما دست مقام معظم رهبری را بوسیدند و فرمودند ایشان خیلی نورانی هستند و حتی به خود بنده می فرمودند که سرعت ایشان ( مقام معظم رهبری) در نور گرفتن بسیار بالاست و خیلی سریع و لحظه به لحظه به نورانیت شان افزوده می شود و حتی در مسائل سیاسی نیز ایشان اینچنین هستند گفتند با این وصف بنده لایق و اصلح از ایشان سراغ ندارم. این تعبیر را مرحوم دولابی نیز در مسائل عرفانی برایاشان به کار می برند می فرمودند ایشان (رهبر معظم) یک مجموعه نوری است که با سرعت بر نورانیتشان افزوده میشود و خداوند متعال در این راه افاضات زیادی به ایشان دارند و حتی در جریانات نخست وزیری و پیش از رهبری آقای هنگامی که در مسایل سیاسی عده ای ایشان را اذیت می کردند مرحوم دولابی می فرمودند: اگر ایشان ( آیت الله خامنه ای) را دیدید بگویید نگران نباشید. اینها برای آن است که شما آبدیده تر شوید و تمام این برنامه ها فقط برای تعالی شخص شما است.« استاد علی اکبر پرورشی»
امام خامنه ای ص 413
داستان: استاد علی اکبر پرورش: یکبار آقای هاشمی رفسنجانی فرمودند تا وقتی که مقام معظم رهبری در پست ریاست جمهوری بودند، و من رییس مجلس همانند دو دوست بودیم حتی بنده 6 سال نیز ایشان بزرگتر بودم اما پس از اینکه خلعت رهبری بر قامت ایشان پوشانده شد دیدیم که در مدت بسیار کوتاهی ایشان به سرعت از همه فاصله گرفتند و جلو افتادند و این موضوع در برداشتهای سیاسی ایشان هم کاملا مشهود بود.
امام خامنه ای 437 الی 38
داستان: خانم بی نظیر بوتو که خدمت مقام عظیم الشأن ولایت آمده بود، ما نسبت به حجاب ایشان ایراد گرفتیم و حتّی چادری برایشان پیدا کردیم و ایشان چادر به سر خدمت آقا رسید. آقا از همان اوّل در مقام نصیحت برآمدند و فرمودند: دخترم، تو فرزند اسلام هستی، تو فرزند امیرالمؤمنینی، تو فرزند اهل بیتی، تو فرزند قرآنی، تو مسلمانی، تو شیعه هستی. همین طور آقا ادامه دادند و کاری کردند که خانم بی نظیر بوتو شروع به گریه و زاری کرد و در حالی که گریه می کرد، میگفت: یک خواهش دارم و آن این که روز قیامت مرا شفاعت کنید. آقا بلافاصله فرمودند: شفاعت مخصوص محمد و آل محمد است. بهترین شفاعت در این دنیا این است که شما مشی و مرامتان را به اهل بیت هماهنگ کنید. از زی خودتان که مسلمانید، دست برندارید و از لباس دین خارج نشوید.
امام خامنه ای ص 451
زمانی که آیة الله خامنه ای در سفر کره ی شمالی بسر میبردند. حضرت امام (ره) گزارشهای سفر را از تلویزیون میدیدند. دیدار ایشان از کره، استقبال مردم، سخنرانیها و مذاکرات سفر برای حضرت امام (ره) خیلی جالب بود و امام (ره) فرموده بودند:
الحق ایشان شایستگی رهبری را دارند.
حجة الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی (ره)
امام خامنه ای ص 478
زمانی که ضریح مطهر حضرت امام رضا در حال تعویض بود، در خدمت مقام معظّم رهبری به پابوسی امام هشتم مشرف شدیم. مقام معظم رهبری برای زیارت در کنار مرقد آن امام همام، مشغول راز و نیاز بودند. چون ضریح را برداشته بودند، حضور در کنار قبر، رنگ و بوی دیگری داشت. بعد از پایان راز و نیاز حضرت آیت الله خامنه ای، آقای واعظ طبسی به ایشان عرض کرد، آقازاده ها هم بیایند نزدیکتر تا از نزدیک امام را زیارت کنند. معظم له فرمودند: پس بقیه چی؟! این دقت را همواره حضرت آقا دارند. ایشان امتیاز ویژه و خاصی را برای فرزندانشان قایل نیستند. در آن روز هم فرمودند: اگر بقیه افراد می توانند از نزدیک قبر امام هشتم را زیارت کنند، فرزندان من هم بیایند. پس از بیان آقا، همه توفیق حضور یافتند. عجب روزی به یاد ماندنی بود! بعضی از دل شکستگان، سر از پا نمی شناختند.
 
امام خامنه ای ص654
داستان: آقای سیدحسن نصرالله (دبیر کل حزب الله لبنان) می گفت: یک دفعه به همراه شورای حزب الله لبنان محضر مقام معظم رهبری بودیم. اوج سختی و تنگنای ما بود و خیلی به حزب الله سخت می گذشت. کنفرانس شرم الشیخ هم صورت گرفته بود، همه ی توطئه ها شده بود که حزب الله را نابود کنند. موقعی که ما با رهبر معظم جهان اسلام دیدار داشتیم، ایشان به ما امید داد و فرمود: شما پیروز می شوید، این چیزها زیاد مهم نیست. سپس اضافه کردند: من در اداره امور کشور بعضی وقتها حل مسائل برایم دشوار میشود و دیگر هیچ راهی پیدا نمی شود، به دوستان و اعوان و انصار می گویم که آماده شوید به جمکران برویم. راه قم را پیش می گیریم و راهی مسجد جمکران می شویم، بعد از راز و نیاز با آقا، من احساس می کنم همانجا دستی از غیب مرا راهنمائی میکند و من در آنجا به تصمیمی می رسم و مشکل بدین صورت حل می شود و همان تصمیم را عملی می کنم.
 
امام خامنه ای ص 711
یکی از دوستان می‌گفت: در یک مسافرت سیاسی مقام معظم رهبری به کشور کره تشریف برده بودند، یک سرویس کریستال به ایشان هدیه کردند. مدتی بعد، خانواده‌ی آقا، کریستال‌ها را برای استفاده دم‌دست آوردند. ایشان با دیدن آن‌ها فرمودند: این‌ها را جمع کنید، چون اگر از این سرویس غذاخوری در خانه استفاده کنیم، فردا مبلمان، فرش و چیزهای دیگر هم احتیاج داریم واین مقدمه‌ای است برای این که شکل زندگی ما تغییر کند.1        
امام خامنه ای ص736- 37
روزی آیت الله حسن زاده آملی قدم زنان به طرف حرم مطهر حضرت معصومه علیها سلام می رفت در بین راه جوانی را منتظر تاکسی دیدند که به نظرشان آشنا بود. یک دفعه متوجه شد این جوان، آقازاده ی رهبر، آقا مصطفی است. ایشان آقا مصطفی را صدا زدند. آقا مصطفی با دیدن ایشان خود را سریع به ایشان رساندند. آیت الله حسن زاده آملی بعد از احوال پرسی از آقا مصطفی پرسیدند: تاکسی می گرفتید؟ گفتند: بله آقا. آیت الله با تعجب پرسیدند: مگر شما سرویس ندارید؟ گفتند: با همین ماشین های عمومی رفت و آمد می کنیم آیت الله گفتند: زمانی که شما و پدر بزرگوارتان این سیره را دارید، هیچ خطری نمی تواند به انقلاب آسیب برساند. [البته بنا بر مصالحی بعد از چندی مجبور شدند از سرویس دولتی استفاده کنند، تا از جهت امنیتی مشکلی بوجود نیاید.]
داستان سیاسی ص 525
در سفری که در محضر رئیس جمهور وقت، حضرت آیت الله خامنه ای بودم، ایشان به چند کشور آفریقایی وارد شد و شرط هم این بود که سر سفره نباید شراب باشد. در یکی از مساجدی که برای من برنامه سخنرانی گذاشته بودند، قبل از شروع سخنرانی شخصی بلند شد و گفت: مسلمان واقعی ایرانی ها هستند. گفتم: چطور؟ گفت: چون ما به یاد داریم بارها رهبران کشورهای اسلامی به کشور ما آمده اند، امّا جرأت نکرده اند با قاطعیّت بگویند نباید شراب باشد، امّا مسئولین ایرانی این کار را کردند.        
 
داستان معنوی ص 2925 الی 32
رهبر معظّم انقلاب در درس اخلاق فرمودند: « بد نیست مطلبی را برای شما نقل کنم. بنده اگر در هر زمینه ای توفیقاتی داشته ام وقتی محاسبه می کنم به نظرمی رسد که این توفیقات باید از یک کار نیکی که من نسبت به یکی از والدینم کرده ام، باشد. مرحوم پدرم در سنین پیری تقریباً بیست و چند سال قبل از فوتش (که مرد هفتاد ساله ای بود) به بیماری آب چشم که انسان نابینا می شود، دچار شده بود. آن وقت در قم بودم تدریجاً در نامه هایی که ایشان برای ما می نوشت، این روشن شد که ایشان چشمش نمی بیند. وقتی من به مشهد آمدم و دیدم که چشم ایشان محتاج دکتر است، قدری به دکتر که مراجعه کردم و بعد، برای تحصیل به قم برگشتم. چون من از قبل ساکن قم بودم. باز ایام تعطیلی شد و من مجدداً به مشهد رفتم و کمی به ایشان رسیدگی کردم و دوباره برای تحصیلات به قم رفتم. معالجه پیشرفتی نمی کرد. و در سال 43 بود که من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم. چون معالجات در مشهد جواب نمی داد. امیدوار بودم که دکترهای تهران، چشم ایشان را خوب خواهند کرد، به چند دکتر مراجعه کردم، ما را مأیوس کردند. گفتند: هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و اصلاح نیست. البته بعد از دو سه سال، یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر همان چشم شان می دید. امّا در آن زمان مطلقاً نمی دید و باید دست شان را می گرفتیم و راه می بردیم. لذا، برای من غصّه درست شده بود. اگر پدر را رها می کردم و به قم می آمدم، ایشان مجبور بود گوشه ای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود و این برای من خیلی سخت بود، ایشان با من هم یک انس بخصوصی داشت. با برادرهای دیگر این قدر انس نداشت. با من دکتر می رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود. بنده وقتی نزد ایشان بودم کتاب می خواندم و با هم بحث علمی می کردیم و از این رو، با من مأنوس بود. برادرهای دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمی شد. به هر حال، من احساس کردم که اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم ایشان به یک موجود معطّل و از کار افتاده تبدیل می شود و این مسأله برای ایشان بسیار سخت بود. برای من هم خیلی ناگوار بود. از طرف دیگر، اگر می خواستم ایشان را همراهی کنم و از قم دست بردارم، این هم برای من غیرقابل تحمّل بود؛ زیرا که با قم انس گرفته و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم. اساتیدی که من در آن زمان داشتم – به خصوص بعضی از آن ها- اصرار داشتند که من از قم نروم. می گفتند: اگر تو در قم بمانی ممکن است که برای آینده مفید باشی. خود من هم خیلی دلبسته بودم که در قم بمانم. بر سر یک دو راهی گیر کرده بودم. این مسأله در اوقاتی بود که ما برای معالجه ایشان، به تهران آمده بودیم. روزهای سختی را من در حال تردید و نگرانی و اضطراب به سر می بردم. البته تصمیم من بیشتر بر این بود که ایشان را مشهد ببرم و در آنجا بگذارم و به قم برگردم. اما چون برایم خیلی سخت و ناگوار بود به سراغ یکی از دوستانم که در همین چهار راه حسن آباد تهران منزلی داشت، رفتم. مرد اهل معنا و آدم با معرفتی بود. دلم خیلی تنگ شده، تلفن کردم و گفتم: «شما وقت دارید که من پیش شما بیایم؟» گفت: بله. عصر تابستانی بود که من به منزل ایشان رفتم و قضیه را گفتم که من خیلی دلم گرفته و علت ناراحتی من هم همین است و از طرفی نمی توانم پدرم را با این چشم نابینا تنها بگذارم، برایم سخت است. از طرفی هم اگر بنا باشد پدرم را همراهی کنم، من دنیا و آخرتم را در قم می بینم و اگر اهل دنیا هم باشم دنیای من در قم است؛ اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است. دنیا و آخرت من در قم است. من باید از دنیا و آخرتم بگذرم که با پدرم بروم و در مشهد بمانم. [ آن دوست] یک تأمل مختصری کرد و گفت: «شما بیا یک کاری بکن و برای خدا، از قم دست بکش و برو در مشهد بمان؛ خدا دنیا و آخرت تو را می تواند از قم به مشهد منتقل کند.» من یک تأملی کردم و دیدم عجب حرفی است، انسان می تواند با خدا معامله کند. من تصوّر می کردم دنیا و آخرتم در قم است اگر در قم می ماندم، هم به شهر قم علاقه داشتم و هم به حوزه علاقه داشتم و هم به آن حجره ای که در قم داشتم، علاقه داشتم. اصلاً از قم دل نمی کندم و تصوّرم این بود که دنیا و آخرت من در قم است. دیدم این حرف خوبی است و برای خاطر خدا، پدر را به مشهد می برم و پهلویش می ماندم. خدای متعال هم اگر اراده کرده، می تواند دنیا و آخرت من را از قم به مشهد بیاورد. تصمیم گرفتم. دلم باز شد و ناگهان از این رو به آن رو شدم؛ یعنی کاملاً راحت شدم و همان لحظه تصمیم گرفتم و با حال بشّاش و آسودگی به منزل آمدم. والدین من دیده بودند که من چند روز است ناراحتم، تعجب کردند. گفتم:« بله، تصمیم گرفتم که به مشهد بیایم.» آنها هم اوّل باورشان نمی شد، از بس این تصمیم را امر بعیدی می دانستند که من از قم دست بکشم. به مشهد رفتم و خدای متعال توفیقات زیادی به ما داد. به هر حال، دنبال کار وظیفه خود رفتم. اگر بنده در زندگی توفیقی داشتم، اعتقادم این است که ناشی از همان برّی است که به پدر بلکه پدر و مادرم، انجام داده ام. این قضیه را گفتم برای این که توجه بکنید که مسأله چقدر در پیشگاه پروردگار مهم است.»