دردین حیا نکردند.

قسمت اول

از چهار سالگی دیگه باباش رو ندید،همیشه ساکت وگوشه گیر بود،وقتی مدرسه می رفت تنها دوستی که باهاش رفت وآمدداشت،دختر داییش بود، خیلی با هم جور بودن.

این دوستی های کودکانه تا هفت سالگی دختر داییش ادامه داشت.

یه روزاز زهرا پرسیدم :زهرا جان چرا دیگه خونه ما نمیای ؟

زهرا سرش رو انداخت پایین وجواب داد:آخه امیر محمد گفته اگه می خوای خدا هر دومون رو دوست داشته باشه دیگه نباید با هم بازی کنیم!

شب که داشت مشقاش رو می نوشت بهش گفتم:پسر،بزرگ شدی،حرفایی می زنی !

پرسید: کدوم حرفا؟

همین که به زهرا گفتی دیگه خونه ما نیاد ،دیگه نباید باهم بازی کنید.

بغلم کرد و بوسیدم .

بهش گفتم :خودت رو لوس نکن،بگو چرا این حرفارو به زهرا زدی؟

صاف ایستادو گفت:مامان زهرا باید از الان یاد بگیره که با نامحرم چه جوری رفتار کنه.

از تعجب داشتم شاخ در می آوردم، آخه اولین بارش بود که از این حرفا می زد.

نمی دونم چه جوری واز کجا این حرفایی که امروزه اززبون پر مدعاها هم نمی شنوی اززبون یه بچه ده ساله سردرآورده بود! از اون روز به بعد شنیدن این جور حرفا از زبون امیر محمد وسم عادی شده بود.تا اینکه یه روز از مدرسه زنگ زدن وگفتن فردا برم مدرسه وبه امیر محمد هم چیزی نگم .

رفتم مدرسه و بعد از احوال پرسی، آقای مدیر گفت: لطفا بنشینید تا حاج آقا رو صدا بزنم،حاج آقا اومد و بعد از سلام واحوال پرسی گفت:من منتظر زیارت حاج آقا بودم .

منم که فهمیدم بنده خدا نمی دونه که رسول دیگه جسمش توی این دنیا نیست گفتم :ایشون مسئله ای دارن که نمی تونن خدمت برسن.

به شوخی گفت:حاج آقا این موقع هم منبر می رن؟

من که از تعجب داشتم شاخ در می آوردم گفتم: رسول که روحانی نبود، از کی روحانی شده که ما خبر نداریم!؟

عذر خواهی کردو گفت: پس پدرامیر محمد چه کارست؟

منم که دوست نداشتم خودم وپسرم مورد ترحم قرار بگیریم کمی طفره رفتم.اما مگه فایده داشت.

آنقدراصرار کرد که کنجکاوی مدیر مدرسه هم گل کرد واونم پرسید نکنه ایشون از شخصیت های مهم مملکتن؟

منم که دیگه راهی برای جواب دادن نداشتم گفتم آقا رسول پیش ما زندگی نمی کنن.

بنده خدا شرمنده شد و گفت:قصد ناراحت کردن شمارو نداشتم.

ببخشید، چرا از هم جدا شدین؟

برای رضای خدا او رفت وما موندیم.

آقای مدیر گفت:الان کجا هستن؟

منم که حدس می زدم هنوز نفهمیده باشه خیلی روشن گفتم آقارسول پنج ساله که شهید شده.

حاج آقا که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت:هنوز نشنیده بودم که دو نفر برای رضای خدا از هم جدا بشن،اونم ازمدل شهادت.

همسرتون جانباز بودن؟

بله. یک سال قبل از شهادتش توی کما بود.ببخشید،شما دیروز که زنگ زدین گفتین درباره امیر محمدمسئله ای پیش آمده .

آقای مدیر حرفم وقطع کرد و با معذرت خواهی گفت:بله ما می خواستیم به عرضتون برسونیم که بیشتر مراقب امیر محمد باشید .

بچه ام چیزیش شده؟کسی اونو اذیت کرده؟

نه خیر خانم.مگه ما مردیم که کسی بچه شهید رو اذیت کنه.فقط به خاطر حرفاش می گیم ،مراقبش باشین،آخه این بچه خیلی می فهمه.اونقدر از دین وآداب دین می دونه که من واقعا جلوش کم آوردم.

لطفا یه خورده کمتر این مسائل رو براش بگید.بذارید دوستاش بین خودشون واو احساس تفاوت نکنن.

اما حاج آقا ،من چیزی درباره ی مسائل دینی غیراز نماز به امیر محمد یاد ندادم.

مگه می شه خواهرمن، شما می گید پدرش شهید شده ،شماهم که چیزی بهش یاد نمی دید، پس حتما یکی از بستگان همچین لطف بزرگی می کنه؟

نه حاج آقا امیر محمد با هیچ کدام از بستگان اینقدر رابطه نزدیکی نداره که بخواد این جور مسائل رو که شما می فرماید ازش یاد بگیره.

آقای مدیرازجاش بلند شدو صدا زد حاج حسین بی زحمت برو کلاس چهارم به امیر محمد معتمد بگو بیاد دفتر.

چند لحظه بعد امیرمحمد آمد و اجازه گرفت و وارد دفتر شد.  

آقای مدیر بهش گفت: بشین پسرم .